چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مِثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مِثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
چاره گری. چاره اندیشی. مصلحت اندیشی. تدبیر. تأمل و تفکر: اگر دشمنی ترکتازی کند رقیب حرم چاره سازی کند. نظامی. به افکندنش چاره سازی کنند و ز او دعوی بی نیازی کنند. نظامی. شب و روز بی چاره سازی نیم در این پرده با خود ببازی نیم. نظامی. بسی کردند مردان چاره سازی ندیدند از یکی زن راستبازی. نظامی. حدیث بنده را در چاره سازی بساطی هست با لختی درازی. نظامی. ، علاج خواهی. درمان پذیری. شفاطلبی. سلامت خواهی: دل دوش هزار چاره سازی میکرد با وعده دوست عشق بازی میکرد. عسجدی. دانست کز آن خیالبازی کارش نرسد بچاره سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرندز راه چاره سازی. نظامی. گفت ای پسر این چه جای بازی است بشتاب که جای چاره سازی است. نظامی. در پردۀ آن خیالبازی بیچاره شدم ز چاره سازی. نظامی. زید از غم آن بت طرازی مشغول شده به چاره سازی. نظامی. در چاره سازی بخود درمبند که بسیار تلخی بود سودمند. نظامی. ، حیله گری. نیرنگ بازی. دغل کاری: جهاندیده پر دانش افراسیاب جز از چاره سازی نبیند بخواب. فردوسی. به چاره سازی با خصم تو همی کوشم که ’مروزی’ را کاراوفتاده با ’رازی’. سوزنی. نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها دلم چون خر بگل درماند از آن ناز بخروارش. مجیر بیلقانی. چو مجنون سر مکش درعشقبازی چو لیلی پاک شو در چاره سازی. نظامی. چو گرگ افزون بود در چاره سازی شبان را کرد باید خرقه بازی. نظامی. گهی جستن بغمزه چاره سازی گهی کردن ببوسه نردبازی. نظامی
چاره گری. چاره اندیشی. مصلحت اندیشی. تدبیر. تأمل و تفکر: اگر دشمنی ترکتازی کند رقیب حرم چاره سازی کند. نظامی. به افکندنش چاره سازی کنند و ز او دعوی بی نیازی کنند. نظامی. شب و روز بی چاره سازی نیم در این پرده با خود ببازی نیم. نظامی. بسی کردند مردان چاره سازی ندیدند از یکی زن راستبازی. نظامی. حدیث بنده را در چاره سازی بساطی هست با لختی درازی. نظامی. ، علاج خواهی. درمان پذیری. شفاطلبی. سلامت خواهی: دل دوش هزار چاره سازی میکرد با وعده دوست عشق بازی میکرد. عسجدی. دانست کز آن خیالبازی کارش نرسد بچاره سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرندز راه چاره سازی. نظامی. گفت ای پسر این چه جای بازی است بشتاب که جای چاره سازی است. نظامی. در پردۀ آن خیالبازی بیچاره شدم ز چاره سازی. نظامی. زید از غم آن بت طرازی مشغول شده به چاره سازی. نظامی. در چاره سازی بخود درمبند که بسیار تلخی بود سودمند. نظامی. ، حیله گری. نیرنگ بازی. دغل کاری: جهاندیده پر دانش افراسیاب جز از چاره سازی نبیند بخواب. فردوسی. به چاره سازی با خصم تو همی کوشم که ’مروزی’ را کاراوفتاده با ’رازی’. سوزنی. نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها دلم چون خر بگل درماند از آن ناز بخروارش. مجیر بیلقانی. چو مجنون سر مکش درعشقبازی چو لیلی پاک شو در چاره سازی. نظامی. چو گرگ افزون بود در چاره سازی شبان را کرد باید خرقه بازی. نظامی. گهی جستن بغمزه چاره سازی گهی کردن ببوسه نردبازی. نظامی
چاره سگالنده. تدبیراندیش. مصلحت اندیش. آنکه اندیشه و تدبیر اصلاح امور کند: شاه نامش خجسته دید بفال گفت کای خیرمند چاره سگال. نظامی. ، چاره اندیش. علاج اندیش. آنکه در اندیشۀ علاج و درمان دردی یا مرضی باشد: چو عاجز شود مرد چاره سگال ز بیچارگی درگریزد بفال. نظامی. ، حیلت اندیش. آنکه در اندیشۀ مکر و فریب باشد: بر دویدند هر دو چاره سگال روبهان پیش و گرگ در دنبال. نظامی
چاره سگالنده. تدبیراندیش. مصلحت اندیش. آنکه اندیشه و تدبیر اصلاح امور کند: شاه نامش خجسته دید بفال گفت کای خیرمند چاره سگال. نظامی. ، چاره اندیش. علاج اندیش. آنکه در اندیشۀ علاج و درمان دردی یا مرضی باشد: چو عاجز شود مرد چاره سگال ز بیچارگی درگریزد بفال. نظامی. ، حیلت اندیش. آنکه در اندیشۀ مکر و فریب باشد: بر دویدند هر دو چاره سگال روبهان پیش و گرگ در دنبال. نظامی
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود